رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

نخودی ما، رونیکا

سال ٩١

سال ٩١ هم داره تموم مي شه سالي كه بر از اتفاق هاي خوب بود. اوليش خريد خونه كه از خوش قدمي رونيكاي عزيزم بود تا اومد تو دل مامان ما بعد از ٩ سال زندكي خونه خريديم بعدي و مهم ترينش به دنيا اومدنش كه با زندكيم با اون معناي جديدي كرفت اميدوارم امسال هم بر از اتفاق هاي خوب واسه خانواده سه نفريمون باشه
30 اسفند 1391

اولین دندون

اواین مروارید دخترم جمعه 11 اسفند جوونه زد. یعنی 5 روز مونده به 5 ماهگی خیلی زودهههههههههههههههههههههه عزیزم مبارک باشه ...
16 اسفند 1391

رونیکا در هفته ای که گذشت

چهارشنبه بابا زود اومد خونه باهم رفتیم دکتر و اینجوری شد که رونی خانم رسما شیر خشکی شد دکتر گفت باید شیر خشک شروع کنیم ببینیم خوب وزن می گیره اگه نه باید بریم متخصص گوارش پنجشنبه بعدازظهر تو راه خونه عمه نازی دخترم تو ماشین خوب شیرش خورد سر راه هم مامان جون و بابا جون رو برداشتیم. خونه عمه که رسیدیم عزیزم خوابش برده بود هر کاری کردن بیدار نشد که نشد همه انداختن تقصیر من که تو رو خوابوندم. ای خدا اگه خوردنت هم مثل خوابیدنت بود من دیگه غمی نداشتممممممم جمعه صبح رفتیم هایپر کلی خرید کردیم طبق معمول همیشه رونیکام خواب بود ناهار رفتیم قناری ولی رونیکا خانم نذاشت بفهمیم چی می خوریم بس تکون خورد و جیغ زد  بعداز ظهر هم مهمون داشتی...
9 اسفند 1391

مادر و دختر مثل هم

ای خدااااااا این بچه اصلا شیر نمی خوره وزنش هم بالا نمی ره هرچی خوابش خوبه غذا خوردنش افتضاحه احساس می کنم شیرم داره کم میشه هرچی سعی می کنم بخوره فایده نداره چند وقتی هست که شیر خشک بهش می دم ولی اون هم خوب نمی خوره تازه وقتی با بدبختی شیشه شیر رو می گیره احساس می کنم بهم توهین شده حسابی بهم برمی خوره با حساسیتی که به شیر و تخم مرغ داره خودم هم هیچی نمی تونم بخورم امروز می خوام ببرمش دکتر بلکه بگه غذا بهش بدم. امروز که با مامانم حرف می زدم می گفت من هم اینجوری بودم وقتی 9 ماهه بودم 7 کیلو بودم یه چیزی تو مایه های اسکلت متحرک به خودم رفته ...... وایییییییییییییی صدای دست خوردنش می یادددددددددددددددد     ...
2 اسفند 1391
1